ملامت از دل بیباک من فغان برداشت


ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت

چو بار طرح گرانم همان به میزانش


اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت

مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای


نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت

کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟


که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت

نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر


تمتعی که دل از خط دلستان برداشت

به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است


که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت

اگر کریم بزرگی کند به جای خودست


ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت

خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است


مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟

ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود


چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت

چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟


که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت